دلم آغوش میخواد . یه آغوشی که بهم آرامش بده .
دو سه روز این دل نگرانی ها داره اذیت میکنه
کم کم راضی شدم که برم آزمایش بدم . شاید این هفته برم شاید هفته ی بعد . از اون بدتر راضی شدم که برم پیش دکترم . یکم ترس آوره:))
مهم نیست سعی میکنم به این دید نگاه کنم که میخوام برم چون میخوام اتفاق بدی برام نیفته تا مریض تر نشم و برای سلامتیم میرم:) اینجور قشنگ تره .
اینکه انقدر دارم به ت اهمیت میدم چی میشه آخرش .
یعنی میتونم به جایی برسم؟؟:))
فکر کنم تنها دختری باشم که انقدر درگیر ته .
فردا سیمکارت جدید میگرم . نمیخوام جز خانواده کسی داشته باشدش تا روز کنکور راحت باشم و کسی باهام ارتباط نداشته باشه . بعدش خط خودمو دوباره راه اندازی میکنم .
میخوام از فردا یه زمانیو بزارم برای ورزش روزانه . نیاز دارم بهش
امروز به این فکر میکردم چرا نمیتونم عاشق بشم! جالب بود برام که چرا:))
همش حس میکنم از درسا عقبم و شاید اینه که بهم دل نگرانی میده .
امسال انتخاباته . چی میشه یعنی؟!
امیدوارم به خیر بگذره و سالم بمونم خخخ
سعی میکنم امسال بیرون نرم :)) . شاید امسال درس بتونه منو خونه نگه داره .
احساس میکنم چشام ضعیف شده باشن . و از این قضیه متنفرم و اگر میشد پیوند زد قطعا اینکارو میکردم تا چشام سالم بشه .
این روزا تو خونه زیادی با صدای بلند میخندم . زیاد نیشم بازه و این یه معنی بیشتر نداره و اونم اینه که میتونم تو غمگین ترین حالت ممکنم باشم .
البته همیشه میخندم ولی خب وقتی که دائمی بشه معنیش همینه و من نمیخوام قبول کنم و شاید برای همینه که متوجه اش نشدم که از چیه و چرا و دل نگرانی و دل نگرانی و دل نگرانی .
دوس دارم برم زیر بارونی که داره میاد و بخندم و برقصم و کل شهر رو بدوئم .
حیف حیف حیف که نمیشه و اگر همراهی داشتم قطعا اینکارو میکردم .
امشب راضی شدم دوره ی جدید از قرص رو شروع کنم .
همیشه خدا رو یه پیرمرد تو ذهنم داشتم و دوست دارم دستاشو باز کنه و برم تو آغوشش و و دستای بزرگشو دورم بپیچه و منو در حالی که خم شده تا بغل کنه برداره و بلند بشه و باهم بریم رو ابرا و تو آسمون و من یکم تو آغوش گرمش خوابی آروم کنم .
نازی بم پیام داده . دانشگاه تهرانه اون بم پیام داده که جام پیش بچه ها و دوستان دوازده ساله ام خالیه .
چه کردم با خودم ! سال بعد به امید خدا منم میرم پیششون . نمیتونم حتی کمی به نشدش فکر کنم چون اونو مساوی با مرگ خودم میدونم:)
دلم برای مهدیس جان جانانم تنگ شده .
خداروشکر که بی معرفت نیستم . خداروشکر روزای اخری که پیشمون بود همش پیشش بودم هر چند که اون روزا منو بهش وابسته تر کرد . اما خوب بود . درد داشت اون روزا و در عین حال پر از امید و اما به ناگهان سیاه شد .
یه نقاشی از چهره اش که توسط دستای خودش کشیده شده تو اتاقمه و من هر روز به اون عکس خیره میشم و باهاش حرف میزنم
بی معرفت اگر ازاون بالا بالاها اینجارو میخونی دوباره بیا به خوابم دلم تنگته .
درباره این سایت