دیشب امین اومد .
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده .
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود . تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم .
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون . شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه .
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش باز کردم .
درباره این سایت